نشمرده ام اما بیزاریهایم زیاد شده است، دوست داشتنهایم کم یا شاید انگشت شمار. از شب بیزارم بخصوص وقتی خوابم نمی برد، بسکه به آسمان زل می زنم و ستاره ها را نگاه می کنم خسته می شوم، یکبار امتحان کردم از یک گوشه ی آسمان شروع به شمردن ستاره ها کردم و شمردم و شمردم اما شب تمام نشد، انگار شبها عمرشان طولانی تر از روز است.
از هر چه کاکتوس است بدم می آید، یاد زخم زبان آدمها می افتم. آدمها هم این روزها زبانشان تیغ دارد، تیغهای بدی هم دارد، نمی دانم تقصیر روزگار است، تقصیر گرانی ست، تقصیر تورم است یا هر چیز دیگری آدمها تیغ دار شده اند، یک روزی شاید زبانشان بشود مثل پشت جوجه تیغی و شاید آن هم عادی شود مثل همه ی عادتهای بدی که عادی شده اند.
بیزارم از بی حوصلگی، که این روزها شاید مد شده است، یا کلاس دارد که همه بی حوصله اند، آن کسی هم که حوصله دارد او هم می گوید بی حوصله ام، اما من بیزارم وقتی حوصله ام می رود پی کار خودش و مرا می گذارد تنگ ثانیه ها، می نشینم کنار ثانیه ها و صدای تیک تاک ساعت می شود عامل شکنجه. دیگر بسکه بی حوصلگی تبدیل به کلاس شده دیگر به کسی نمی گویم حوصله ندارم، اما بیزارم از بی حوصلگی.
بیزارم از دلتنگی لحظه ی غروب که خورشید به قربانگاه می رود و خونش به آسمان می پاشد، همه ی دلتنگیهای دنیا تلنبار می شود روی دلم. قدیمها مد بود از غروب جمعه ها می نالیدند این روزها جمعه و شنبه ندارد همه ی روزها مثل هم، همه ی غروبها مثل هم انگار همه روزها جمعه اند.
بدم می آید از چرخیدن بی خود دور خیابانها و این روزها شده است کار همیشه ام، هنوز هم دلخوشی خانمها خرید است اما نمی دانم به خاطر جیبهای خالی ست یا به خاطر اینکه باید حساب جیبهایم را داشته باشم دیگر از دور زدنهای بی خودی بدم می آید.
قدیمها حوصله ی رفیق بازی؛ مهمانی داشتیم این روزها من حوصله ی خودمان را هم سر می بریم چه برسد به یکی دیگر. نمی دانم ما عوض شده ایم، روزگار تغییر کرده است یا همه ی گزینه ها. من می گویم همه ی گزینه های روی میز. کاش لجظه ی تولد کسی از آدم می پرسید می خواهی به دنیا بیایی؟ نمی دانم چند درصد آدمهای دنیا زندگی را انتخاب می کردند اما من انتخاب نمی کردم. زندگی در این دنیا آش دهن سوزی نبود و نیست.